روی دست و پای اون ها افتاده بودم و التماسشون می کردم که مرا از خونه بیرون نکنند ...
امروز 7 روز از فرار من از خونه می گذره خونه که چه عرض کنم جهنم،یک جهنم واقعیجهنمی که نامادریم ساخت و من توسعه ش دادم امروز 7 مین شبیست که سرگردان شهرم ده روز قبل مثل حالا ظاهرا من همه چیز داشتم یک پدر سنگدل یک نامادری یک خونه امن و از همه مهمتر شرف و ابروی دختری اما حالا چی؟نه پدر نه نامادری و از همه مهمتر نه.......از خودم حجالت می کشم من دیگه یه دختر پاک نیستم من شرف و پاکی خود رو به بهایی ناچیز به یه نامرد فروختم به یه نامردی که از مردی تنها خوی وحشیگری و حیوونی رو یدک می کشید و من چه راحت فریب حرف های قشنگ و مهربانیش رو خوردم
من از خودم بیزارم از زندگی بیزارم از مرد ها بیزارم من چه طوری اون دنیا به چشمای مادرم نگاه کنم مادر کاشکی پیش من بودیلعنت ابدی بر هر چی نامرد است
هوا داره تاریک میشه سه شب رو با هزار ترس و لرز در پارک خوابیدم و سه شب دیگه رو.....خدایا خجالت می کشم بگم
و برای یک لقمه نون و برای یک جای خواب...من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...دیگه ارامش ندارم...برایم دعا کنید
نظرات شما عزیزان: